به شوق ديدن تو سربالايي را در مي نوردم، هوا مه آلود و نفس گير است. و قطرات بخار آب را بجاي هوا در خود فرو ميبرم، شبنم بخار بر صورتم نشسته. به بلندي رسيدم! روبرو دره اي سر سبز با بويي مست كننده كه تمام كوه رافرا گرفته.
..اثري از تو نيست.
ابر مه آلود قله را گرفته و باران مي آيد. نه سر پناهي و نه گريزگاهي.
کاش فقط تورا ميديدم تا توان برگشت را مي يافتم.
رعد آسمان نيمه تاريك را روشن كرد.
و تو در آن سون تپه پديدار شدي،
اما پلي نيست تا مرا به تو برساند.
باز هم غنيمت است. همين ديدار كافي ست تا من دوام بياورم...
|